گاهی نمیتونی خودت باشی! دلتـنـگــی و بـا درد میـخنــدی بـا اینکـه میدونـی هوا ســرده درهـای قـلـبـت رو نـمیـبـنــدی مــن واقـعـیــت دارم امـــا تــــو درگـیــر رویــای خـودت هستـی تــوو چشـم من زل میــزنی امـا دنبـال چشمای خـودت هستـی تقصیــر قـلـب سـاده مـن بــــود که از دل سنگیِ تـو بت ساخت این سنگ سنگینو کـدوم تقدیــر توو چاه بختِ شورِ من انداخت؟! تو رفتـی و تنها تـرم کــردی مـثــل غـــروبِ روزِ بــارونــی بارون همیشه حس خوبی نیست وقـتــی پــــر از دردی
↧