راوی ها چمدان دستت می دهند
نقاشها
زیر پایت جاده ای می کشند
و ما باید
رفتن مردی را شعر بگوییم
با زره و کلاه خُود
که شمشیر ها
از دهان انداختند فریادش را
زینب
نگذاشت کسی به غنیمت ببرد ،
سهم ما را گذاشت
تا نذری بخوریم
و لعنت بفرستیم
بر آل زیاد
لعنت بفرستیم
بر یزید
و بشماریم
یک دو سه ...
چند قدم دیگر را باید شمرد
تا به تو برسم
به ایستگاه امام حسین
متروی امام حسین
خیابان امام حسین
بیمارستان ـ مسجد
میدان ـ جنگ
خون ـ نیزه ـ آه ....
چند قرن
آه ...
سرت را بریدند
سرت را بریدند
و کم کم از کنارت
به خانه هایشان بر می گردند
زنها
اشکهایشان را با دستمال
می اندازند گوشه خیابان
مردها
همکارشان را بین جمعیت
پیدا می کنند
بچه ها
نذری می خواهند .
و من هنوز
دارم شعر می گویم
قدمهای مردی را که ،
کسی روی شانه ام میزند
"ببخشید خانوم
میشه چمدونتون رو
از سر راه بردارید؟!!"
سحر احمدی